سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























میزکار من

درود درود درود

ساعت 10 صبح است بچه ها پشت نیمکت های چوبی نشسته و حواسشان به تنها چیزی که نیست صحبت های معلم کروات زده ی طاغوتی شان است بوی رطوبت و نم از دیوار کلاس استشمام می شود و البته به همراهش عطر بصیرت دانش آموزی....پچ پچ کردن بچه ها رنگ و بوی انقلابی دارد -حسین:با پسرخاله م هماهنگ کردم وقتی با 2 دبیرستان دیگه به هم پیوستند از در اینجا که رد شدند الله اکبر بگن تا بریزیم بیرون -رضا:مگه نگفتی 9 میاد؟ حسین:خیلی نگرانشم می ترسم تا الآن یا رژیم کشته باشش یا به دست ساواک افتاده باشن ...علی از آخرکلاس موشک درست کرد و موشکش مثل همیشه دقیق روی میز حسین فرود اومد...-معلم:مجبورم اسم چندتاتون رو برای تنبیه شدید به ناظم مدرسه بدم...توی موشک نوشته شده بود:من از پشت پنجره جمعیت را از دور می بینم که میان آماده باشید!

حسین ژاکتشو پوشید اشک تو چشم هاش حلقه زده بود تنها به محبت راز آلودی که به امام و حرفهایش داشت فکر می کرد و در پس نگاهش فجرپیروزی دیده میشد نفس ها در سینه حبس بود و مرغ دل هرلحظه هوای پریدن داشت و شوق تنفس در فضای انقلابی آرام و  قرار را از چشمان آنها ربوده بود...بالآخره خروش الله اکبر جمعیت -به مانند درختی تنومند و سبز در آن زمستان رویید و صدای بچه ها بلند شد: بگو مرگ بر شاه..دانش آموزان مثل قطعات دومینو از کلاس بیرون ریختند و فریاد حسین که محیط دبیرستان را فراگرفته بود پایه های مدرسه را میلرزاند بچه های این دبیرستان مثل رودی پرجوش و خروش به دریای تظاهر کنندگان پیوستند ساعاتی از حرکت این جمعیت گذشت که ناگهان شلیک گلوله های جهل از جانب ماموران رژیم آغاز شد..جمعیت متفرق نمیشد که نمیشد...و دوباره رگبارها و آشوبی به پا شدو اما حسین....در افق ظهر خونین این روز در آغوش اشک ناک بچه های کلاس جان فدای این انقلاب و هدفش شد و 12بهمن که امامش آمد و خواندند:برخیزید برخیزید ای شهیدان راه خدا ای کرده بهر احیای حق جان فدا...صدای شادی و خنده ی حسین از آن سوی بهشت زهرا به گوش می رسید...

وامروز چشم حسین به عملکرد ما در حفظ انقلاب است این مقدمه را نوشتم تا بگویم اگر بررسی شود می بینیم که نقشی که دانش آموز در انقلاب و جنگ دارد اگر از دانشجو بیشتر نبوده کمتر نیست

روزی به استادی زنگ زدیم که بیا و برای عده ای دانش آموز از جنگ بگو...اول که کلی ان قلت آورد در نهایت هم گفت:سطح فکری دانش آموزان خیلی پایین است من نمی توانم برایشان سخنرانی کنم

آخر اگر این دانش آموز از جنگ نمی فهمید چرا 36000 شهید دانش آموز داریم؟یعنی همه ی اینها نفهمیده جنگیدند؟ مگر دفاع مقدس فعلی جز کار این 36000 نفر بود ؟یاچیزی ماورای این ها بود که حالا دانش آموز نمی فهمد...

امروز مسئولین فرهنگی شهرها از این قشر غافلند وزارت مربوط به این قشرهم که برنامه های توخالی (از مسابقات گرفته تا جشنواره ها)دارد الی ماشاالله...به داد دانش آموزان برسید! که زیربنا و ساخت جامعه ی آینده اند... خمیرمایه وجود دانش آموز از دانشجو و سایر اقشار منعطف تر و نرم است و زودتر تاثیر می پذیردو آنچه می آموزد را دیرتر فراموش می کند :آموختن دانش در سن پایین مانند نقشی است که بر سنگ حک شود....

متاسفانه دهه ی فجر در خیلی دبیرستان ها غیر از جشن و خنده و سرود و شرشره و فشفشه و نهایتا یک سخنرانی....محتوایی ندارد آن وقت همین دانش آموز به محض ورودش به محیط وسیع دانشگاه نمی داند به کدام سمت برود؟ بعد می گوییم چرا این جوان منحرف شد؟چون بصیرتی را که می بایست در آن دوره کسب میکرد را فاقدش است...خیال می کنید وزارت مربوط به این قشر چقدر بر بصیرت آنها می افزاید؟(چندی پیش در جلسه ای دکتر ابهری مشاور کمیسون اجتماعی مجلس که فوق دکترای رفتار شناسی دارندبه شدت عملکرد آموزش و پرورش را زیر سوال بردند(به خصوص در زمینه ی مسائل فرهنگی))

مسئولیت سنگینی در خصوص دانش آموز بر عهده ی طلایه داران فرهنگ این کشور است خیال می کنیم اگر مخاطب همایش و کنفرانس ما دانش آموز باشد برایمان افت دارد حال آنکه تاثیرگذاری بر این قشر راهی میانبر برای افزایش بصیرت دانشجویی و در نهایت جامعه است-وعده ی ما 22 بهمن در یکی از پرشکوه ترین راهپیمایی های تاریخ)باران-بهمن 89


نوشته شده در سه شنبه 89/11/19ساعت 11:0 عصر توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |

سلام وقت عالی بخیر

به مناسبت قدوم با برکت امام در سرزمین آریانا گفتم فضا را عوض کنیم و یکمقداری به حواشی همایش بپردازیم نهم آذرماه امسال دومین دوسالانه ی بزرگداشت شهیدچمران را با عنایت لطیف خودش برگزار کردیم که جا دارد از همه ی دست اندرکاران تقدیر و تشکر به جا آورم اما این پروژه هم مثل همه ی پروژه های دانش آموزی خالی از لطایف نبود.حدود 2هفته قبل از همایش ما سرپرست محترم استعفا داد حدود 10 روز قبل از همایش هم یکی از دوستان که قرار بود مدیر برنامه های تبلیغی همایش باشد- را امام حسین طلبید و به کربلا مشرف شد یکی از بزرگوارانی که قرار بود با اجرای برنامه در خدمتشان باشیم را هم تهران طلبیدمانده بودیم به حال و  روز خودمان بخندیم یا گریه کنیم  این زمان هاست که می توان وجود واقعی شهدا و مساعدتشان را احساس کرد وقتی که کاتالیزگری قوی کارها را پیش می برد وقتی که شما درگیر کارهای یک همایش شهدا می شوید آنوقت مدرسه نمره ی انضباط شما را کم می کند درحالیکه ادعای دینداریشان گوش فلک راکر کرده و....بعضی جملات در حین کار عمیقا دلمان را محکم و لبریز از یقین به فعلمان می کرد: "امروز زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست..."خیلی از همایش هایی که امروز به دست ارگان های دولتی با هزینه های کلان برگزار می شود بر و رو دارد اما روحی در آن احساس نمی شود  نمی خواهم بگویم کارما روح داشت اما فعالیتی که به همت عده ای دانش آموز داغدار شهدا برگزار می شود که هیچ توقع مالی جز جلب عنایت شهید ندارند که حتی به بهای از دست دادن نمره ی انضباطشان انجام می شود بسیار ارزشمند است می دانم عده ای می خواهند بگویند دخترم!نمره ی انضباط و جلب رضایت مسئولین مدرسه مهم است! گوشم از این حرف ها پر است می دانم اگر ما انضباط می دهیم همین که عده ای را اندکی با شهید آشنا کرده ایم ارزش داردما پیرو چمرانی هستیم که وقتی معلمی طبق قوانین انضباطی اش اجبار کرد که باید کراوات بزنند و تهدید کرد که 2 نمره کم می کند تحویلش نگرفت چمران کراوات نزد و از آن امتحان 18 گرفت کارهای امروز خیلی از مسئولین مدارس تفاوت چندانی با فرهنگیان طاغوتی زمان شاه ندارد دوستان من! به خدا تاریخ در حال تکرار است! و ما هم چنان از دین داران ظاهری در حال ضربه خوردنیم و چه ضربه های مهلکی!

روز همایش قرار بود از مدرسه با عده ای از دوستان با ماشین به سالن همایش برویم فضا بسیار تنگ بود و با وجود وسایل به سختی نشسته بودیم و خیلی از وسایل از پنجره ی ماشین بیرون بود تنها امیدمان این بود که خیابان ها خلوت است و خیلی زود به سالن همایش می رسیم گرم صحبت بودیم که یک دفعه دیدیم راننده که ایشان هم از دوستان بودند ما را به جای سالن همایش به محل مجموعه ی فرهنگیمان آورده اند صدای خنده بچه هافضای ماشین را پرکرده بود خنده ای همراه باغم که حالا باید یک راه طولانی را تا سالن همایش تحمل می کردند

به سالن که رسیدیم مشغول کار شدیم غافل از اینکه هنوز ناهار نخورده ایم با هر مشقتی شده بود ناهاری تهیه کردیم و باز دوباره مشغول شدیم...

مهمانان یکی یکی آمدند اکثرا آشنا بودند و بعد از کلی احوال پرسی وارد سالن می شدند قاری درست چند دقیقه قبل از آمدنش زنگ زد که من اصلا آدرس ندارم با چه مکافاتی رسید و قرآنی بس دلنشین خواند نوبت گروه تواشیح رسید مسئول گروه گفت 3 نفر از اعضا اشتباهی به همایش دیگری رفته اند و خلاصه همان 3 نفر شروع به خواندن کردند که انصافا خوب هم خواندند گروه بلافاصله بعد از خواندن می خواستند تشریف ببرند و آنوقت بودکه هدایا گم شده بود ناچار شدیم گروه را با پذیرایی چند دقیقه ای نگه داریم تا هدایا برسند

اما نوبت به سخنران رسید وقتی استاد سعید قاسمی برای ایراد سخنرانی شان روی سن تشریف بردند که ایشان خودشان چمرانی ترین مرد مشهدند موضوع چمران و درد را بررسی کردند برای من که چمران را از خودش بیشتر مطالعه کرده ام موضوع جالبی بود اما یک دفعه دیدم قائله ای بیرون سالن همایش به پا شده که ما به خاطر سردار سعید قاسمی آمده بودیم و من همانجا گفتم که شما به جای شاخص به دنبال اشخاص هستید(چون این تشابه اسمی که تقصیر ما نبود)

وقتی ایشان مشغول صحبت بودند دیدم خانمی دم در تشریف آوردند و پرسیدند:اینجا سینماست؟(با خودم گفتم هرچند که ما خودمون یک پا فیلم ایم) ولی سینما سرکوچه است و بچه ها وقتی فهمیدند از خنده دل درد گرفته بودند

10 دقیقه بعد(حدود 7و نیم شب)  دوباره خانمی تشریف آوردند (همایش ما در سالن موسسه ی خدمات مشاوره ای آستان قدس برگزار شده بود) مضطرب به من گفت:می شود الآن اینجا مشاوره ام بدهید؟ حسابی خنده ام گرفته بود فقط برگشتم  و به سالن همایش اشاره کردم یعنی....

مشغول عکس گرفتن بودم که بزرگواری آمد و گفت خوب نیست که دبیر همایش عکس بگیرد خلاصه ما دوربین را دادیم به یکی از بزرگواران که قدی دارند به بلندای....(بعدا که عکس های همایش را بررسی کردیم دیدیم که ایشان بالغ بر 9 عکس فقط از یکی از دوستانشان که در سالن بودند گرفته بودند که انصافا می توانستیم چند پوستر از ایشان به بازار بدهیم و عکس ها را که می دیدید خیال می کردید این بنده خدا فعال ترین عنصر همایش بوده اند)

همایش که تمام شد دیدیم که یک چادر تا زده روی شوفاژ خروجی بود که همانجا یکی از بزرگواران گفت:تاثیرات همایش را می بینید ؟بنده خدا چادری اومده بدون چادر رفته...و ملت همه زدند زیر خنده ...و هنوز که هنوزه صاحب چادر پیدا نشده...

پذیرایی را که آوردند حدودا به اندازه ی نصف حاضران بود یکی از بچه ها که همیشه پیشنهاد هایش را کاملا جدی مطرح می کند ولی معمولا فقط تولید خنده می کند گفت:به نصف جمعیت آبمیوه می دهیم به نصف دیگر کیک!(البته در نهایت به تعداد حاضران پذیرایی تهیه شد)

در انتهای همایش متنی خواندم که فقط به لطف خود مصطفی سرشار از صداقت و عشق بود و اینچنین بود که خیلی ها هنگام قرائتش گریستند در فواصل بعدی متنش را برای مطالعه قرار می دهم هرچند که می دانم سرشار از نقایص ادبی است .همایش با استقبال حاضران شهید دوستی برگزار شد که به اعتقاد من خود شهید انتخابشان کرده بود...یالطیف-باران-بهمن 89-


نوشته شده در دوشنبه 89/11/11ساعت 9:39 عصر توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |

سلام متن زیر شاید فاقد صنایع ادبی باشد اما فاقد دل تنگی نیست امید که بر جان های سبز و هشیارتان خوش نشیند.....

به دشت محبت رفته بودم تا دسته ای از گل های عطرآگین برایتان بچینم گل ها که دانستند قرار است به دست شما برسند و بوسه بر دستان مهربانتان بزنند همگی از جان ریشه تا گلبرگ هایشان آوای فراقتان را سر دادند . واز شور وصال شما سر از پای نشناختند و همراه من شدند همه یشان را روی یک گاری چوبی گذاشتم تا قاصدک ها بیاورندشان ودر حیاط منزلتان گلخانه ی عشق بکارند.

حسابی هول شدم یادم رفت بگویم : آقای من سلام  شما را به خدا دیر به دیر به تلویزیون نیایید دلم برایتان تنگ می شود غروب های جمعه وقتی فرج مولا را می طلبم یادم می آید که ولایت پذیری شما تمرینی است برای ولایت پذیری مهدی موعود... و همین است که شوق اطاعت از شما وجودم را از باران رحمت و تلاش پر برکت می کند .

 آن هنگام که سخن می گویید عرش کبریایی به وجد می آید فرشتگان فخر می کنند . وصدای زیبایتان همه ی ذرات کائنات را سرشار از نیلوفر معرفت و بصیرت می کند حرف هایتان عجیب دلنشین وپدرانه است:جوانان ما صلاح های هسته ای ما هستند / جوانان مسئله نیستند راه حل اند.// دیدن چشم های پر از اشکتان از پشت پلک شیشه ای تلویزیون اشک ها را امان نمی دهد

 من نه لحظات پر تپش انقلاب را دیده ام ونه ثانیه های سنگین و لبریز از عشق جنگ را چشیده ام از آن روز که آمدم به من گفتند: نسل سومی .... کسی که تمام این رویدادها برایش خاطره است دلم گرفت تا این که در کتابها خواندم که امام مهربان گفته اند: جنگ ما جنگ حق و باطل بود  وتمام شدنی نیست./ از همان روز بود که رزمنده شدم و آرزو دارم تنها یکبار رهبرم به این رزمنده اش بگوید "طیب الله انفسکم"  هرچند که من لیاقت دیدارتان را ندارم چه رسد به این که بخواهید جمله ای در وصفم بفرمایید

یادم نمی رود آن دقایق عشقناکی را که رهبری برای آن که مردمش زیر باران سرما نخورند سخنانش را کوتاه کرد. یادم نمی رود رهبری را که ساعت ها در مهر و ماه شاعران جوان گوش جان به اشعارشان می سپارد  فراموش نخواهم کرد از یاد ره بری که فصل الخطاب انتخاباتی شد که قرار بود انقلاب مخملی بشود .

 اما آقای من آن نماز جمعه ی پس انتخابات چه قدر حزن آلود بود ... جگرمان سوخت برای آن بدن ناقصی که جانباز هدف والایش شده است گویی ارکستری جهانی موسیقی غم نواختند بغض گلوی آسمان را می فشرد وتنها یک سیلی می توانست کاری بکند که ابرها تا قیامت برای آن بدن ناقص گریه کنند ...

 امروز جهانیان می دانند که باغ ایران از وجود گل شما معطر است واهریمن لحظه ای از دشمنی با شما غفلت نمی ورزد . خوش حالم چون هر چه بیشتر دشمنی کنند  نشان از این است که رهبری شما به کمال بیشتری رسیده است

درود خداوند بر روح بلند آن روح الله که از صفای باطن سیدعلی جوان آگاه شد و امروز کسی رهبر سرزمین آریانا است که روح آزادگی و استقلال را با نفس مسیحایش در جامعه می دمد. وقتی خیل جمعیت راهپیمایان 9 دی را دیدم به خودم گفتم: بادا که به دریا برسد کوشش این رود هم پای تو پرچم بسپاریم به موعود.... خیلی وقتتان را گرفتم شرمنده از طرف دختر کوچک شما: فاطمه


نوشته شده در شنبه 89/11/2ساعت 9:15 عصر توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |


Design By : Pichak