سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























میزکار من

تیک تاک تیک تاک تیک تاک.....چیک چیک چیک چیک....باران در باران آمد ناقوس به صدا درآمد من آمدم و این یعنی خدا هنوز به انسان امیدوار بود پژواک صدای گریه ی کودکانه ام در نبض زمان پیچید.اشک ریختم از سنگینی امانتی که بر دوشم بود: آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند قول دادم دستم دست خدا باشد پایم پای خدا باشد زبانم زبان خدا باشد و دلم سرای خداوندی.....اما....اکنون 17 سال شمسی از آن روز می گذرد خدای من! این قافله ی عمر عجب می گذرد! 17 سال است در نیمه ی پاییز می آیم و لطف بی نظیر پروردگارم این است که بارانش را بر تولدم جاری می کند ابرها می گریند...نمی دانم اشک شوق است یا غم؟ در هر صورت تا الان نصف سنگ قبرم را می توانم بنوسیم فاطمه..........طلوع : 13 آبان 1372 غروب:؟ به قول مولایم علی(ع): کوچ نزدیک است! دیشب خدا هدیه اش را بر من ارزانی داشت حالا قضیه اش را تعریف می کنم:

دیروز عصر از اردو که برگشته بودم (و دائما پیامهای تبریک تولد دریافت می کردم) پیامکی را دیدم که نمی دانم توسط چه کسی برایم ارسال شده بود من و مادرم به دعوت آن پیام به همایشی با نام داردلان رفتیم هوا سرد بود و باران می بارید با دیدن عکس شهدا احساس خستگی از تنم بیرون رفت (به اندازه ی یک کارت شارژ چند میلیونی شارژ شدم) همایش مربوط به شهید مهدی میرزایی-موسس تخریب خراسان بود. هم رزمش می گفت آنقدر ساده می پوشید که اکثرا با مردم عادی اشتباه گرفته می شد.هم رزمش می گفت وقتی همه برای رفع تشنگی هندانه می خوردیم و به خودش نمی رسید پوست باقی مانده ی هندوانه ی بچه ها را می خورد اطاله ی کلام نمی کنم مهدی میرزایی سواد نداشت و وصیت نامه ندارد فقط یک جمله گفته است که آن هدیه ی تولدم بود از طرف خدا......... او گفت:

من دلم را دار خواهم زد.........

باران-آبان89


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/13ساعت 2:42 عصر توسط فاطمه کنعانی نظرات ( ) |


Design By : Pichak